استاد معتقد است من نه جسم هستم نه ذهن و نه نفس. حقیقت من همان روحی است که با تمام جهان وحدت دارد و اغلب از آن غافل هستم. اگر به این روح توجه کنم و از آن آگاه شوم با تمام جهان آشتی خواهم کرد. چون در این روح با تمام جهان وحدت خواهم داشت.


من نمی فهمم این روح که استاد از آن سخن می گوید چیست و چگونه می توانم با آن وحدت داشته باشم. 

اینکه با تمام جهان وحدت داشته باشم هم برایم جالب نیست. من نمی خواهم با داعشی ها وحدت داشته باشم و یا حتی آشتی باشم و آنها را دوست داشته باشم.


 این روح از نظر استاد آگاهی محض است. اما مثل خدا نیست که پیام و پیامبر و احکامی داشته باشد.

ولی آیا در اینجا یک تناقض وجود ندارد؟

آگاهی چگونه می تواند هیچ پیام و خواسته ای نداشته باشد. آگاهی محضی که نه دعای مرا می شنود و نه آن را پاسخ می دهد و نه دخالتی در جهان می کند و نه پیامی می فرستد چه معنایی می تواند داشته باشد؟

این آگاهی اگر وجود نداشت جهان چه تفاوتی پیدا می کرد؟ این روح اگر فاقد آگاهی بود یا اصلا فاقد وجود بود جهان چه تغییری می کرد؟


آیا آگاهی را می توان از شخصیت جدا کرد؟

اینها ابهاماتی است که استاد ضرورتی نمی بیند به آن پاسخ دهد. او فقط برای اینکه از رنج روحی خلاص شود به چنین روحی باور دارد تا خود را از بی معنایی و میرایی مبرا کند. 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قلمزن خدایا به امید تو TXT & MOA استودیو پنج Shannon Jim دهیاری خسروشیر فروشگاه یونی جانبی Cassidy